یک فنجان حرف تازه دم

یادداشت های بی وقت

یک فنجان حرف تازه دم

یادداشت های بی وقت

باران

باران ملسی می بارد. 

آدم را حالی به حالی می کند!  

شمعدانی هایم جان می گیرند دوباره. 

پرده اتاق را می کشم.خودم را از تماشای این منظره بدیع محروم می کنم....چون در غیر این صورت همسایه ی رو به رویی می تواند به راحتی تا بیخ خانه ام را به تماشا بنشیند! 

صدای باران تند تر می شود. 

روزبه می گوید: مامانی؟ 

و  از چشمانش پیداست که می خواهد دوباره قطار سوالش را روشن کند و هزار تا چرا، پشت سر هم راه بیندازد برای من. 

می گویم :جانم؟ 

می گوید: اگه یه بارون داغ بیاد...اندازه ی چایی ساز...بخوره تو سر کچل ها که هیچی مو ندارند، چی میشه؟!!!! 

می مانم که واقعا چه می شود؟!!!مستأصل می شوم از پاسخ به این سوال. 

مانده ام که این سوال ها چطور در ذهن کوچکش جا می شود؟شکل می گیرد؟!!مانده ام واقعن. 

به قول دوستمان" اصن یه وضی !!" 

 

 

پ.ن: روزبه در جلسات بحث و گفتگوی پیشین، تمام سوال هایش راجع به پروسه بارش باران و چگونگی تبخیر آب دریاها و این ها را پرسیده بود.فقط همین یک مورد برایش نامفهوم بوده بچه ام!